خاطرات من

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

سلام خدمت هر کسی که احتمال داره خاطرات منو بخونه، من نویسنده ی خوبی نیستم فقطو فقط برای دل خودم و ثبت شدن خاطراتم و اتفاقات روزانه ام این وبلاگو زدم تا اگر عمری باقی بود بعد ها بخونمشون . شما هم اگر خوندی خوشحال میشم نظرتو بهم بگی دوست گلم.

بایگانی

لعنت به لکنت زبان(امریه سربازی)

بعضی وقتا به خودم میگم هرکسی عیبی داره ، هیچکس هیچوقت کامل نیست، از خودم بعدش از خدام میپرسم چرا اخه ؟ چرا لکنت، این لامصب چرا . حاضر بودم پام دستم مشکل داشت حاضر بودم کور بودم ! ولی لکنت زبان نه ! 

خیلی بد، تویی که اینارو بعدا میخونی ،میگی این چه حرفیه اخه پسر خداتو شکر کن که فلان نیستی جای فلانی نیستی !، ولی باید جای من و امثال من باشی تا بفهمی لکنت زبان تویه این جامعه، جامعه ای که فرهنگ مردمش خیلی پایینه چقدر میتونه برات گرون تموم بشه !

لعنت به تو لکنت، لال بودم بهتر بود تا زبونی داشته باشم با لکنت. خدا ازت دلگیرم بدجور سرطان بهم میدادی میگفتی پنج سال دیگه میمیری ولی این لکنت زبان بی همه چیزو بهم نمیدادی.

یه دوستی بهم میگفت : فرهاد خدا بعضی چیزارو به آدم میده و در مقابل یه چیزو از ادم میگیره ! میگفت : خدا بهت یه قد خوبو بلند داده، یه بدن خوب یه صورت خوبو مردونه که خوشگله یه رنگ خوب تویه ریشا و موهات یه خانواده ی خوبو محترم و ... ولی یه لکنت کوچیکی هم بهت داده ! ((( اگر واقعا اینه ، خدا خیلی نامرده! از همین تیریبون اعلام میکنم نه قد بلند میخوام نه هیکل خوب نه مو و ریش رنگی نه صورت خوب همه ی اینارو میدم زبونمو خوب کن و لکنتو ازم بگیر )))  


آشنایی پیدا کردم تویه سازمان حفاظت ! برای امریه سازمانی ! جهت خدمت به اصطلاح مقدس سربازی ! 

رفتم اونجا !

( کسایی که لکنت زبون دارن میفهمن که محیط جدید و جدی و اداری و ادمای جدید متفاوت چقدر میتونه روی استرس و شدید شدن لکنت اثر میزاره ! )

از اطلاعات پرسیدم با سرهنگ ... میخواستم صحبت کنم ، گفت طبقه ی دوم ! 

دفتر سرهنگو پیدا کردم و رفتم تو ! منشیش یه پسری سنو سال خودم بود و اونم امریه سرباز ! 

سلام و صبح بخیر گفتم و کارامو ! منو برد پیش سرهنگ ! از اونجا و معرفیه خودم و آشناییت دادن بود که استرسم رو هزار بود و زبونم لکنتی شدید ! انگار لکنتو کنترات برداشته بود و فقط میخواست که بگیره !

 سرهنگ ادم خوبی بود مدارکمو داد و زنگ زد به منشیش که سریع کارای ایشونو انجام بدین ! 

مدارکمو دادم به اون سرباز با معرت و باحال اسم امیر بود ، مدارکمو ثبت کرد گفت برو طبقه ی چهارم پیش خانوم عباسی و نامتو بگیر که ببری اون یکی سازمان اونجا باید تعیید بشه ! 

رفتم بالا پیش خانوم عباسی! اومدم بگم فلاحی هستم نامه ی امریه رو بدین ببرم سازمان کل ! نتونستم حرف بزنم 

به قدری لکنتم گرفت که خودم نفهمیدم چی گفتم وای به حال خانوم عباسی ! زنگ زد پایین گفت نامه ی اقای فلاحی رو چیکار کنم ! اون سرباز بامعرفته گفت بهش ! و اونم نامه رو داد به من و ادرس سازمان اصلی داد و گفت برو پیش سرهنگ ... ! 

حس بدی داشتم خیییییلی بد با اعصاب خورد رفتم اون سازمان ! 

سرهنگ ... نبود منشیش بود ! 

گفتم از طرف سرهنگ ... از کرج اومدم ! برای امریه ! با سرهنگ ... کار داشتم ! 

گفت سرهنگ ... تویه کرج تورو دیده که فرستاده اینجا !

بهم برخورد 😡😡 

گفتم اره چطور بدم ! 

گفت با این لکنت اومدی برای امریه ی اینجا ! 

دنیا رو سرم خراب شد ! ولی خودمو نباختم اگر کم میاوردم خیلی بد بود ! 

گفتم تازه خوبه بدتر از اینم هست ! شما پروندمو بده سرهنگ ... بقیش مهم نیست ! 

همون آشنایی که شمارو نشونده اینجا ! منم میاره اینجا ! (( الکی گنده بازی ))  

گفت اشنات کیه ! اسم دو سه تا سرهنگو اوردم ((الکی))دیگه لال شد و کارای پروندمو انجام داد ! 

گفتم از کجا پیگیری کنم برای جوابش گفت از طرف اشنات ! گفتم فردا سرهنگ ...زنگ میزنن بهت برای پیگیری ! ((بازم الکی اشنای خاصی ندارم اخه 😔))

اومدم بیرون 

خوشحال بودم که جواب خوبی به سرباز نامرد دادم و دنیا دور سرم میچرخید و به حال خودم بغض کرده بودم از این مشکل لکنت لعنتی ! 

دوتا سیگار کشیدم همونجا ! اعصابم داشت منفجر میشد

یه سرباز اومد گفت اقا اینجا سیگار نکش! 

به درجه هاش نگاه کردم ، صفر بود ولی با اشنا امریه داشت اونجا ! 

گفتم حوصله تو یکیو ندارم بپیچ برو ! بنده خدا دید قاطیمو بی اعصابم گذاشت رفت !




خدا خدااااااا من جهنم ، اب از سر من گذشته ، خودت همه ی لکنتیارو خوب کن ، لکنتو ازشون بگیر به خدا درد بدیه ، به خودت قسم خدا یه پسر یا دختر لکنت دار تویه طول زندگیش : هزااااار بار میشکنه هزار بار غرورش از بین میره هزار با شخصیتش خورد میشه هزااااار بار از خودش بدش میاد هزااااار باز خجالت میکشه و هزار بار تویه خلوتش غصه میخوره هزار بار تویه خلوتش اشک میریزه 😔

هزار بارها کمه 

ملیون ها هزار بار 😔😔

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">