خاطرات من

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

سلام خدمت هر کسی که احتمال داره خاطرات منو بخونه، من نویسنده ی خوبی نیستم فقطو فقط برای دل خودم و ثبت شدن خاطراتم و اتفاقات روزانه ام این وبلاگو زدم تا اگر عمری باقی بود بعد ها بخونمشون . شما هم اگر خوندی خوشحال میشم نظرتو بهم بگی دوست گلم.

بایگانی

راننده تاکسی باحال 95/10/8

این خاطره دیروز اتفاق افتاد  که به دلیل کمبود وقت و گرفتاریا یه روز با تاخیر مینویسمش .


منم مثل همه ظهر ها مغازه رو میبندم و برای ناهار خوردن و کمی استراحت میرم خونه .

غروب بعد از استراحت راهی مغازه شدم و میدان ازادگان سوار تاکسی شدم به مقصد چهاراه مصباح ،ماشین سمند صفر با راننده ای سنو سال دار که موهای سیاه پرپُشتشو تویه این زندگی کامل سفید کرده بود سفید سفید. 


من عقب نشستم پشت صندلی راننده چون دختری جوان مطمئنن چند سالی از من کوچیکتر صندلی جلو شاگرد نشسته بود، راننده حرکت کرد به سمت مقصد ، وسطای مسیر نرسیده به میدان هفت تیر سابق که الان تبدیل به چهارراه هفت تیر شده دوتا دختر جوون دیگه تقریبا میشه گفت هم سنو سالای خودم سوار شدن ،حواسم به بیرون شیشه بود و تویه شلوغیه شهر و کلی ادمو ماشین جورواجور غرق شده بودم خیره بودم به شهر ولی فکرم هزار جای دیگه بود،موبایل راننده تاکسی زنگ خورد برام اهمیت نداشت اصلا ، ولی کم کم حرفای پیرمرد نظرمو جلب کرد.

پیرمرد:خانوم فلانی سلام ، خوبی، خوشی ، ممنون، خریدی؟ 

چرا ؟ چند میگه ؟ 

٨٠ بخر خب

نمیده ٨١ بخر ازش

 چرا نمیده ؟٨١/٥٠٠ بخر ازش

ای بابا ٨٢ بخرش 

بازم نداد، ای بابا عجب ادمیه

٨٢/٥٠٠ بخر خب 

ما چهارتا مسافر از لحن شیرینه اقای راننده و قیمتای باحالش شوکه شده بودیم و فقط منتظر بودیم ببینیم اخرش اون چیزیو که میخواستن چند میخره اون خانوم.

پیرمرد : ٨٣ بیشتر بهش نده ، هشتاد و سه بخر ازش 

این جملرو که شنیدم شیطونیم گل کرد ! سرمو چرخوندن سمت شیشه ماشین، زیر لب ولی بلند گفتم : حاجی حیف ِ ٨٣/٥٠٠ بخر !!! 

چند ثانیه سکوت بود ولی یهوووو صدای خنده و قه قه بود که کل فضای ماشینو پر کرد ، دخترا فقط میخندیدن و من هم همچنان از شیشه بیرونو نگاه میکردم با لبخندی روی لب !

صحبت راننده با اون خانوم که تموم شد از آیینه وسط به من نگاه کرد و شروع کرد به خنده !! از خنده ی باحال راننده ی مو سفید که شبیه استارت ژیان بود 😅 دوباره هممون اینبار با صدای بلندتر از قبل شروع کردیم به خندیدن ! لابلای خنده ها پیرمرد ما سکوت کرد و به من گفت خیلی لحنت باحال بود پهلوون و بعد بازم خندید و ما هم خندیدیم کل مسیر به خنده گذشت !

 اینبار احساس کردم خیلی زودتر رسیدم به مقصد چون فقط خندیدم و از اینکه لبخندو به چهار نفر دیگه هم هدیه داده بودم حس خوبی داشتم .

پیرمرد باحال ، همیشه لبت خندون باشه هرکجا که هستی خدایت پشتوپناهت ❤️

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">