خاطرات من

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

سلام خدمت هر کسی که احتمال داره خاطرات منو بخونه، من نویسنده ی خوبی نیستم فقطو فقط برای دل خودم و ثبت شدن خاطراتم و اتفاقات روزانه ام این وبلاگو زدم تا اگر عمری باقی بود بعد ها بخونمشون . شما هم اگر خوندی خوشحال میشم نظرتو بهم بگی دوست گلم.

بایگانی

فرهاد و چهارتا پیچ 😂95/10/7

تویه این بازار خراب کاسبی صبح یه مقدار دش کرده بودم در حد سه چهار قلم ، سرمست تر از دیروز که تا اخرای شب هزار تومن هم نفروخته بودم . 

ظهر بود حدوداً ساعت ١٣:٤٥ بارون شدیدی شروع شده بود، بارون که چه عرض کنم انگار شلنگ اتش نشانی باز شده بود شبیه سیل بود تا بارون  ! 

مغازه سمت چپیم(سنجاق) یه مغازه نقلی جمعو جور

کوچیکه  که از فروش جوراب و کلیپس و کش و بدلیجات روزگارشو میگذرونه ، پسر خوبیه اسمش پویا و متولد ٦٦ با یه مقدار اخلاقای بد ولی در کل دوسش دارم بچه خوبیه.

اومد پیشمو گفت : 

پویا : فرهاد بارون تندیه ببند مغازرو بیا برسونمت 

(منم از خدا خواسته) سه دقیقه دیگه بستس الان میام و سریع بستمو پریدم تویه ماشین پویا

فرهاد: سمت خونه ما میری چیکار

پویا: مغازه خانوممو که جمع کردیم مستجر براش اومده ویترینو کمدو اتاق پروو اینارو نمیخواد میرم اونجا اینارو باز کنم همش چهارتا پیچه !!!!!!

منم...

منم مهربونیم گل کرد ! 

فرهاد: میخوای بیام کمکت داداش سریع انجام بدیم بریم خونه استراحت 

پویا : نه خسته میشی برو خونه استراحت

فرهاد : نیم ساعت کار که بیشتر نیست میام 

اینجوری شد که رفتیم مغازه قبلیه خانوم پویا !

با خانوم پویا جان و پدر خانوم محترمش سلام احوال پرسی کردیم و شروع کردیم به کار

چشمتون روز بد نبینه !!! چهار پیچ کم کم تبدیل شد به چهارصدتا پیچ 😂😄

یه ویترین باکس مانند پشت شیشه مغازه بود، تخمینی ٢/٤٠ در چهار متر ! کف و سقف دار 😂

راااااحت فکنم فقط از طرف سمت چپش که در داشت برای داخل ویترین و سقف که لامپ های هالوژنی داشت فقط چهار صدتا پیچ در اوردیم 😂 بقیش ببین چی بود دیگه 

کلی رگال و کمد و قفسه هم به دیوار بود که اونارو دیگه نگو 

چهارتا پیچ کجا هزارتا پیچ کجا !!!!!

خلاصه اینکه الان که دارم این خاطره رو مینویسم کلا از کتوکول افتادم و همه ی بدنم درد میکنه ! تخته های ویترین و بقیه چیزا هم سنگین 😂 جونی برام نمونده دیگه 

پوووووووویا این چهارتا پیچ بود اخه نالوتی 😂😂

تا ساعت ١٧:٣٠ هم کار کردیمو دوباره اومدیم مغازه 😟 توان برام نمونده دیگه 😂 



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">