فرهاد و چهارتا پیچ 😂95/10/7
تویه این بازار خراب کاسبی صبح یه مقدار دش کرده بودم در حد سه چهار قلم ، سرمست تر از دیروز که تا اخرای شب هزار تومن هم نفروخته بودم .
ظهر بود حدوداً ساعت ١٣:٤٥ بارون شدیدی شروع شده بود، بارون که چه عرض کنم انگار شلنگ اتش نشانی باز شده بود شبیه سیل بود تا بارون !
مغازه سمت چپیم(سنجاق) یه مغازه نقلی جمعو جور
کوچیکه که از فروش جوراب و کلیپس و کش و بدلیجات روزگارشو میگذرونه ، پسر خوبیه اسمش پویا و متولد ٦٦ با یه مقدار اخلاقای بد ولی در کل دوسش دارم بچه خوبیه.
اومد پیشمو گفت :
پویا : فرهاد بارون تندیه ببند مغازرو بیا برسونمت
(منم از خدا خواسته) سه دقیقه دیگه بستس الان میام و سریع بستمو پریدم تویه ماشین پویا
فرهاد: سمت خونه ما میری چیکار
پویا: مغازه خانوممو که جمع کردیم مستجر براش اومده ویترینو کمدو اتاق پروو اینارو نمیخواد میرم اونجا اینارو باز کنم همش چهارتا پیچه !!!!!!
منم...
منم مهربونیم گل کرد !
فرهاد: میخوای بیام کمکت داداش سریع انجام بدیم بریم خونه استراحت
پویا : نه خسته میشی برو خونه استراحت
فرهاد : نیم ساعت کار که بیشتر نیست میام
اینجوری شد که رفتیم مغازه قبلیه خانوم پویا !
با خانوم پویا جان و پدر خانوم محترمش سلام احوال پرسی کردیم و شروع کردیم به کار
چشمتون روز بد نبینه !!! چهار پیچ کم کم تبدیل شد به چهارصدتا پیچ 😂😄
یه ویترین باکس مانند پشت شیشه مغازه بود، تخمینی ٢/٤٠ در چهار متر ! کف و سقف دار 😂
راااااحت فکنم فقط از طرف سمت چپش که در داشت برای داخل ویترین و سقف که لامپ های هالوژنی داشت فقط چهار صدتا پیچ در اوردیم 😂 بقیش ببین چی بود دیگه
کلی رگال و کمد و قفسه هم به دیوار بود که اونارو دیگه نگو
چهارتا پیچ کجا هزارتا پیچ کجا !!!!!
خلاصه اینکه الان که دارم این خاطره رو مینویسم کلا از کتوکول افتادم و همه ی بدنم درد میکنه ! تخته های ویترین و بقیه چیزا هم سنگین 😂 جونی برام نمونده دیگه
پوووووووویا این چهارتا پیچ بود اخه نالوتی 😂😂
تا ساعت ١٧:٣٠ هم کار کردیمو دوباره اومدیم مغازه 😟 توان برام نمونده دیگه 😂
- ۹۵/۱۰/۰۷