خاطرات من

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

از تاریخ ١٣٩٥/١٠/٥ تصمیم گرفتم خاطرات و اتفاقات روزانه ی زندگیمو برای خودم و دل خودم بنویسم، تا همیشه داشته باشمشون

سلام خدمت هر کسی که احتمال داره خاطرات منو بخونه، من نویسنده ی خوبی نیستم فقطو فقط برای دل خودم و ثبت شدن خاطراتم و اتفاقات روزانه ام این وبلاگو زدم تا اگر عمری باقی بود بعد ها بخونمشون . شما هم اگر خوندی خوشحال میشم نظرتو بهم بگی دوست گلم.

بایگانی

درباره ی خودم

سلام به کسی که احتمال داره خاطرات منو تویه این وبلاگ بخونه و منو نشناسه، سلام دوست عزیزم 


اسم من فرهاد ، متولد ١٣٦٨/٢/١٢ ، ساکن استان شهید پرور البرز یا همون کرج خودمون 😅

خیر سرم مهندس کشاورزی ام رشته ی گیاهپزشکی ، که ای کاش نبودم و اصلا درس نمیخوندم ! چون سر همین مدرک لیسانس لعنتی که شیش سالو نیم ١٣ ترم طولش دادم نتونستم معافی پزشکی سربازیمو بگیرم 😔 و بهم گفتن چون مدرکت لیسانس باید تشریف ببری خدمت مقدس سربازی 😔 اگر درس نمیخوندم راحت راحت معاف پزشکی میشدم ، اشکال نداره اینم تقدیر و سرنوشت منه دیگه که دو سال عمرمو بزارم برای کشوری که هیچی برام نذاشت 😎. 

از جایی که یادمه لکنت زبان داشتم و دارم البته خدارو شکر خیلی زیاد نیست و متوسط رو به پایینه ، اونم به خاطر ترس در دوران کودکی تا الان همراهمه ! به گفته ی شاهد عینی مادرم ،سال ها پیش که خونمون همکف یه خونه ی ویلایی بود و پنجره ای رو به کوچه و هم سطح کوچه داشت زندگی میکردیم،من طفلک خواب بودم و اون پنجره ی کذایی باز ! سگی تپل مپل و سیاه مثل ذغال تصمیم میگیره از پنجره بپره تویه خونه ی ما و از همه مهم تر روی منه سه سال ! از اونجا بود که لکنت من شروع شد ، این هم اشکالی نداره پیش اومده دیگه 😉 ولی حالا من عاشق حیواناتم مخصوصا سگ ❤️🐕🐶

مقداری هم از خصوصیات ظاهریم بگم تا تصویری ازم داشته باشید ، یه پسر پوست گندمی البته فکنم رنگ ته دیگ ماکارونی باشم که کلی برشته شده 😅 قد ١٩٠ سانتیمتر و وزن ٩٣ ، ورزشکار نیستم ولی فیزیک بدنیم بد نیست میشه تحملش کرد، چشمام قهوه ای تیره و البته ضعیف 😄رنگ ریشام و موهای سرم خرمایی تیره  که البته زیر تابش خورشید خیلی مشخص و تو چشم ! ریشام طلایی سفید خرمایی مشکی بینشون داره و موهای سرم شروع با سفید شدن کردن ،تعداد موهای سفیدم زیاد اگر نباشه کم هم نیست . 

شاید شاید تصمیم گرفتم عکسامم بزارم نمیدونم فعلا!

دیگه چی بگم ؟ اها ، در حال حاضر یه مغازه سی متری دارم پر از مانتو و پالتو و کاپشن و تیشرت و شلوار و ساپورت و غیره 😅 که خدارو شکر بدک نیست و نون بخور نمیری بهم میده البته اینم اخراشه تا اردیبهشت ٩٦ ! بعدش برای پاسداری از ایران باید بشتابم 😐🙄. ماشین ندارم ولی پا که دارم 😂 که اونم داغونه و کفش صافه و اذیتم میکنه 😂 

فعلا همین موارد به ذهنم رسید تا مقدمه ای باشه برای شروع دفترچه خاطراتم در این وبلاگ.😁😎😉🙂

لعنت به لکنت زبان(امریه سربازی)

بعضی وقتا به خودم میگم هرکسی عیبی داره ، هیچکس هیچوقت کامل نیست، از خودم بعدش از خدام میپرسم چرا اخه ؟ چرا لکنت، این لامصب چرا . حاضر بودم پام دستم مشکل داشت حاضر بودم کور بودم ! ولی لکنت زبان نه ! 

خیلی بد، تویی که اینارو بعدا میخونی ،میگی این چه حرفیه اخه پسر خداتو شکر کن که فلان نیستی جای فلانی نیستی !، ولی باید جای من و امثال من باشی تا بفهمی لکنت زبان تویه این جامعه، جامعه ای که فرهنگ مردمش خیلی پایینه چقدر میتونه برات گرون تموم بشه !

لعنت به تو لکنت، لال بودم بهتر بود تا زبونی داشته باشم با لکنت. خدا ازت دلگیرم بدجور سرطان بهم میدادی میگفتی پنج سال دیگه میمیری ولی این لکنت زبان بی همه چیزو بهم نمیدادی.

یه دوستی بهم میگفت : فرهاد خدا بعضی چیزارو به آدم میده و در مقابل یه چیزو از ادم میگیره ! میگفت : خدا بهت یه قد خوبو بلند داده، یه بدن خوب یه صورت خوبو مردونه که خوشگله یه رنگ خوب تویه ریشا و موهات یه خانواده ی خوبو محترم و ... ولی یه لکنت کوچیکی هم بهت داده ! ((( اگر واقعا اینه ، خدا خیلی نامرده! از همین تیریبون اعلام میکنم نه قد بلند میخوام نه هیکل خوب نه مو و ریش رنگی نه صورت خوب همه ی اینارو میدم زبونمو خوب کن و لکنتو ازم بگیر )))  


آشنایی پیدا کردم تویه سازمان حفاظت ! برای امریه سازمانی ! جهت خدمت به اصطلاح مقدس سربازی ! 

رفتم اونجا !

( کسایی که لکنت زبون دارن میفهمن که محیط جدید و جدی و اداری و ادمای جدید متفاوت چقدر میتونه روی استرس و شدید شدن لکنت اثر میزاره ! )

چند روز ننوشتم

تویه این مدت ، تویه این هفت روز حال خوبی نداشتم از نظر روحی 

حوصله ی خودمو نداشتم ، حوصله ی زندگی کردنو نداشتم ، یه داغون روحیه به تمام معنا ! هفت روز بدی بود 

به قدری فکرم مشغوله به قدری تویه این سر لعنتی شلوغه که کلافه شده بودم 

 شبا که میرفتم خونه الکی دراز میکشیدم جلوی تلویزیون فقطو فقط کانال منوتو میدیدم به هیچکس اجازه نمیدادم که کانال ماهواره رو عوض کنه، نمیدونم چرا انقدر وحشی شده بودم به همه مادرم پدر آبجیم میپریدم به خودمم میپریدمو خودمو فحش میدادم ! خل شده بودم به تمام معنا ! 

جلوی تلوزیون بودم و اصلا حواسم بهش نبود ، با صدف تو تلگرام چت میکردمو ، مواظبش بودم که درس بخونه فقط و الکی وقتشو تلف نکنه ، یه جورایی انگار وظیفم شده بود این کار که حواسم باشه بهش ! از حق نگذریم خیلی دوسش دارم ! حتی حالا که فکر میکنم بیشتر از الهه ! الهه ای که تمام فرهادو خورد کرد با رفتنش و حرفاش !!!!

دو روز پر اتفاق(صدف) 95/10/12

دو روزی هست که فرصت نکردم خاطره و اتفاقای این روزارو بنویسم ولی الان با کنی تاخیر مینویسم چون دوست دارم ثبت بشه و برام باقی بمونه .


مثل خیلی از شبای دیگه با دوستم علی بعد از بستن مغازه ها راهی شدیم به سمت پایه کوه تا با خودمون خلوت کنیم و با چای یا آش هیزمی از خودمون پذیرایی کنیمو با هم حرف بزنیم ، علی بچه ی خیلی گلیه ترک اردبیل و خیلی با معرفت با نمک با لحجه ای شیرین و کلی سوتی های خنده دار تویه صحبتاش ! دوسش دارم خیلی گل این بچه.


از داستان دور نشم

حرفامون شروع شد حرف زدیم حرف زدیم تا رسیدیم به علاقه به دوست دخترامون من از صدف و الهه گفتم و علی هم از دوست دخترای قدیمش و حال حاضرش ! 


دلم برای صدف و الهه خیلی تنگ شده بود، الهه کمتر و صدف بیشتر چون با نمکی و احساسات و لطافت صدف خیلی برام عزیز تر بود تا اخلاق تند و لجوجانه ی الهه

اخر شب بود رفتیم خونه هامون و منو علی ادامه ی حرفامونو کشوندیم به پی ام تلگرام

روز عادی 95/10/10

امروز  جمعه یه روز عادی بود 

بعد از ظهر رفتم مغازه ولی دلم خیلی گرفته بود و فکرم خیلی شلوغ، نگران همه چی بودم خودم و آیندم ، یه دلشوره ی عجیب، حس ترسی قوی از آینده ، حس پوچی و خیلی چیزای دیگه 


با علی دوستم که چندتا مغازه پایین تر از من پارچه فروشی داره بعد از جمع کردن مغازه ها رفتیم بیرون یه دور بزنیم ، پایه کوه بودیم با چایی تویه دستمون و سیگار پشت سیگار ، تمام بدنمون و ماشین علی بوی گند سیگار گرفته بود ولی چاره چیست جفتمون بی اعصاب و ناراحت بودیم.

این جمع دونفره و دپ س فقط یه موزیک خوب کم داشت ، اونم کی ! استاد سیاوش قمیشی که عشق جفتمونه و کل آهنگاشو حفظیم ! 

این آهنگ قمیشی امشب کلی بهم چسبید انگار برای خود خود من ساخته 

دمش گرم صداش و آهنگ سازیش یه دونس من که بدجور عاشقشم 


با هر که سخن گفتم در خود گره ای گم بود

چون کرم شبان تابان می تابی و می تابم

بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود

چون ابر سبک بالان  می باری و می بارم

من دردِ محبت را هرگز به تو نسپردم

این عقده ی دیرین را میدانی و می دانم

بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی

این قصه ی غمگین را میخوانی و می خوانم


و باز هم تنهایی (سپیده)95/10/9

منم مثل هر پسری یه تعدادی دوست دختر داشتم نه میشه گفت تعدادشون کم بوده نه زیاد، شاید در مقابل خیلی ها خیییلی کم بوده و در مقابل خیلی ها خیلی زیاد! 

اصولا ادم گوشه گیری بودم و ساکت با تعدادی یه رابطه دو سه چهار یا پنج ماه داشتم و با تعدادی هم رابطه هایی طولانی تر 

تویه این همه دوست دختر چندتا اسم هست که همیشه تویه ذهنم میمونه : نسیم ، الهه، صدف و سپیده 

این چهارتا شخصیت خیلی برام مهم بودن و هستن ، بیشتر الهه ! چون رابطم با این چهار نفرو خیلی دوست داشتم رابطه هایی خاص و قشنگ پر از خوبی و علاقه و ... 😉

هر سلامی هر آشنایی یه خداحافظ و پایانی داره ، بعضی وقتا با جنگ و دعوا و بعضی وقتا با دلی شکسته از حرفا بعضی وقتا با عصبانیت و کلی حالت دیگه  یه رابطه میتونه تموم بشه که بعدش که بهش فکر میکنی تو دلت میگی کاش تموم نمیشد و ادامه داشت ! 

امروز دوباره تنها شدم،برای بار چندمشو نمیدونم .

وقتی فکر میکنم میبینم که واقعا دیگه توان و فرصت و انگیزه و اعصاب و روحیه ی اینو ندارم که با کسی دوباره آشنا شم ، خیلی دل مرده شدم حس میکنم تویه اوووج جوونی آدم پیری شدم که حوصله ی هیچیو ندارم حتی خودم ! خسته شدم از پایان های تلخ و بالا رفتن نخ های سیگارم و خلاف های جور واجور برای اروم کردن اعصابم ! 

داستان از این قرار بود که :

راننده تاکسی باحال 95/10/8

این خاطره دیروز اتفاق افتاد  که به دلیل کمبود وقت و گرفتاریا یه روز با تاخیر مینویسمش .


منم مثل همه ظهر ها مغازه رو میبندم و برای ناهار خوردن و کمی استراحت میرم خونه .

غروب بعد از استراحت راهی مغازه شدم و میدان ازادگان سوار تاکسی شدم به مقصد چهاراه مصباح ،ماشین سمند صفر با راننده ای سنو سال دار که موهای سیاه پرپُشتشو تویه این زندگی کامل سفید کرده بود سفید سفید. 


من عقب نشستم پشت صندلی راننده چون دختری جوان مطمئنن چند سالی از من کوچیکتر صندلی جلو شاگرد نشسته بود، راننده حرکت کرد به سمت مقصد ، وسطای مسیر نرسیده به میدان هفت تیر سابق که الان تبدیل به چهارراه هفت تیر شده دوتا دختر جوون دیگه تقریبا میشه گفت هم سنو سالای خودم سوار شدن ،حواسم به بیرون شیشه بود و تویه شلوغیه شهر و کلی ادمو ماشین جورواجور غرق شده بودم خیره بودم به شهر ولی فکرم هزار جای دیگه بود،موبایل راننده تاکسی زنگ خورد برام اهمیت نداشت اصلا ، ولی کم کم حرفای پیرمرد نظرمو جلب کرد.

فرهاد و چهارتا پیچ 😂95/10/7

تویه این بازار خراب کاسبی صبح یه مقدار دش کرده بودم در حد سه چهار قلم ، سرمست تر از دیروز که تا اخرای شب هزار تومن هم نفروخته بودم . 

ظهر بود حدوداً ساعت ١٣:٤٥ بارون شدیدی شروع شده بود، بارون که چه عرض کنم انگار شلنگ اتش نشانی باز شده بود شبیه سیل بود تا بارون  ! 

مغازه سمت چپیم(سنجاق) یه مغازه نقلی جمعو جور

کوچیکه  که از فروش جوراب و کلیپس و کش و بدلیجات روزگارشو میگذرونه ، پسر خوبیه اسمش پویا و متولد ٦٦ با یه مقدار اخلاقای بد ولی در کل دوسش دارم بچه خوبیه.

اومد پیشمو گفت : 

پویا : فرهاد بارون تندیه ببند مغازرو بیا برسونمت 

(منم از خدا خواسته) سه دقیقه دیگه بستس الان میام و سریع بستمو پریدم تویه ماشین پویا

فرهاد: سمت خونه ما میری چیکار

پویا: مغازه خانوممو که جمع کردیم مستجر براش اومده ویترینو کمدو اتاق پروو اینارو نمیخواد میرم اونجا اینارو باز کنم همش چهارتا پیچه !!!!!!

منم...

فرهاد و فحش متکدی 😟95/10/6

مثل همیشه تو مغازه نشسته بودم و طبق معمول به دلیل بازار خراب و صفر بودن کاسبی ، داشتم با موبایلم بازی میکردم .

حسابی تو حالو هوای خودم بودمو تویه بازی clash royal غرق شده بودم !

حس کردم در مغازه باز شد، خوشحال از اینکه مشتریه بازیو ول کردمو از رو صندلی پریدمو گفتم بفرمایید خوشآمدید

خانومی رو دیدم که خودشو تویه چادرش پیچیده بود و فقط دماغشون معلوم بود از رو صداش میشد حدس زد حدودا ٤٥ سالی داشت !

خانوم : آقا یه کمکی به من کنید خدا خیرتون بده تو این سرما ...

فرهاد: شرمنده حاج خانوم 😔!

خانوم: اون همه پول اون پشت میزته تو دخلته ، جمع میکنی که چی بشه ! ١٠/٠٠٠ تومن به من بده !

فرهاد: 😳 ١٠ تومن ! حاج خانوم شرمنده دش نکردم که بخوام کمکی کنم !

خانوم: از دخل دیروزت ١٠/٠٠٠ تومن بده !😠😡😠 

فرهاد: ١٠/٠٠٠ تومن کم نیست حاج خانوم !؟ شما هم اخر ماه بیا کرایه مغازرو بده ! 😠

>